درست لحظه ی مرگ انسانیت...
جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!!
بوی "جنایت"
و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می
شوند در
خفقان این نکبت آباد!
معصومیت ها دریده می شوند...
و "آدم "ها...
همین ما آدم ها...
چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان
"این درد های مشترک"
اینجا انتهای زمین است...
درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!
میخواهم عاشقی را از تو یاد بگیرم
که چنین بی وقفه در هر زمان و مکانی
یادت نمیرود باید عاشقی کنی
کاش من اینگونه عاشق بودم ..... ای کاش ...
درسته که بابام یه کارگر سادست و
نمی تونه برام همه چی بخره...
درسته زیاد نمی بینمش...
اما میدونم که مردونگی رو با همه سادگیش خوب بلده...
می دونم سر سفرمون نون حلال آورده...
و به خاطر منه که زیر اون آفتاب داغ تابستون داره زجر میکشه و
کار می کنه...
بابا جون دوست دارم...
منبع سایت الون بوی