گل سرخ

دانلود رایگان کتاب موبایل و رایانه ، جملات زیبا،دام و دامپزشکی

گل سرخ

دانلود رایگان کتاب موبایل و رایانه ، جملات زیبا،دام و دامپزشکی

دیالوگ زیبای حمید فرخ نژاد در " گشت ارشاد"



حروم اون آمپولیه که دونه ای 220 هزار تومن پولشه

 و تو باید ماهی سه تاشو بزنی...

حروم زندگی این بدبخته که حسرت یه عروسی به دلش مونده..

زده بالا ، متوسل شده به تابلوی کائنات...

حروم اون نزول خوره که اگه سر ماه پول با اسکونتش حاضر نباشه ،

 اسباب و اثاثیه پدر و مادر من رو بعد از 30 سال کار تو 

آموزش و پرورش این مملکت میزیزه سر کوچه...

حروم اون ماشینی که آیینه بغلش ، دیه ما سه نفره ...

انسان باشیم

شما مست نگشتید وزان باده نخوردید   چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم...

رب اشرح لى صدرى پروردگارا سینه مرا بگشاى

 و یسر لى امرى و کارم را به من آسان کن

 و احلل عقده من لسانى و گره از زبانم باز کن

 یفقهوا قولى تا گفتارم را بفهمند...


چه زیباست اگر قلبم پس از مرگم در سینه ای کوبد پیام مهربانی را...

تا حالا فکر کردید اعضای بدنتون بعد از مرگ به چه دردتون میخوره ؟

 در حالی که با اهدای اون ها میشه زندگی یکی دیگه را نجات داد ؟

 مطمئن باشید خاک بابت اهدای اعضاتون بهش از شما تشکر نخواهد کرد ... !

برای دریافت کارت اهداء عضو به ehda.ir بروید.

 و بعد خانواده را هم در جریان بگذارید تا رضایت بدند ...

واقعاً یک لحظه فکر کنید ، چه دلیلی داره که کسی اعضای بدنشو

 بعد از مرگ اهداء نکنه ؟؟

 هر چی فکر کردم دیدم حتی خودخواهی هم نمیتونه باشه 

این واقعیت تلخ و دردناکی است..

بلافاصله بعد از  مرگ، عناصر بدنمان تجزیه می‌‌شوند... 

 آیا... می توانم به فرشته ی کوچکی یک لبخند هدیه  دهم...؟

لبخندی از جنس زندگی...

همین الان ثبت نام کنید و بعد به وبلاگ بازگردید.

خاطرات زمستان را به بهار نیاور

برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می کند.
 

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!

شمس و مولانا

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: \"ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.\" آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: \"این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!\" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: \"ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.\"
رقیب مولوی فریاد زد: \"این سرکه نیست بلکه شراب است.\"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف


نتیجه گیری:

چه بسیارند مدیرانی که در سازمانها و شرکتها بر پشت میزهایی تکیه زده اند و خود را قدرتمند و موثر می پندارند؛ غافل از اینکه اگر پست و میزشان را از آنها بگیرند بخودی خود چیزی نیستند!
در واقع احترامی که به میز و پست و مقام باشد با یک حکم ساده هم از بین می رود...!

تنهاییم




حوصــــله خواندن ندارم!
حوصـــله نوشتن هم ندارم!
اینهـــــــــمه دلـــــتنگی
نه باخواندن کم میشود نه بانوشتن...
دلم آغــــوش گــرم میخواهد. . .


من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم
تنهاییت برای من ...

غصه هایت برای من ...

همه بغضها و اشکهایت برای من ...

بخند برایم بخند

آنقدر بلنــــد

تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را ...

صدای همیشه خوب بودنت را

دلم برایت تنگ شده
دوستت دارم ...